داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه : چرا یک نفر کور مادرزاد به دنیا می آید ؟

«به نام پروردگار هستی بخش دانا»


نام داستان کوتاه : « چرا یک نفر کور مادرزاد به دنیا می آید »


نام نویسنده : سیمرغ


هشدار !


_ این داستان رایگان می باشد و جزء اموال عمومی همه مردم دنیا است .


_ این داستان برای کودکان زیر ۱۲ سال ممنوع می باشد .


داستان کوتاه : 


یک نفر داشت از پله هایی شبیه پله های ورود و خروج ایستگاه مترو بالا می رفت ،


وقتی آن فرد به بالای پله‌ها رسید ، حدود ۳۰ متر در جلوی رویش درب بزرگ و بلندی قرار داشت با دیوارهای شیشه ای ، که دیوارها از هر سو تا بیکران ادامه داشتند ،


پشت درب و دیوار های شیشه ای ، « بهشت » قرار داشت ،


درب بهشت به آرامی باز می شود و آن فرد به طرف بهشت حرکت می کند ،


سمت راست آن فرد در روبروی دیوار بهشت سکوهایی قرار داشت شبیه سکوهای استادیوم فوتبال ، که بر روی آن سکوها تعداد بیشماری فرشته ایستاده بودند و در حال تشویق کردن آن فرد بودند ،


در سمت چپ آن فرد ، در روبه روی دیوار بهشت اتاقهایی قرار داشتند که جلوی درب آنها صف هایی از فرشتگان ایستاده بودند ،


آن فرد وارد بهشت میشود و درب بهشت بسته میشود ،


در بیرون بهشت بر روی سکوها در میان انبوهی از فرشته ها ۱۰ نفر از فرشته ها که با هم دوست بودند کنار هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند ،


یکی از آن ده فرشته همینطور که به بهشت خیره شده بود به دوستانش می گوید : 

من خیلی دوست دارم به بهشت بروم ،


یکی دیگر از آنها می گوید : 

من هم موافقم ، من هم دوست دارم به بهشت بروم از اینجا و از پشت شیشه معلومه که هر کسی برود داخل چقدر بهش خوش میگذرد ،


یکی دیگر از آنها می گوید : 

من هم خیلی دوست دارم وارد بهشت بشوم  ، پس بیایید تصمیممان را بگیریم و برویم و در امتحان شرکت کنیم تا قبول شویم ، و بتوانیم وارد بهشت شویم ،


یکی دیگر از آنها رو به دوستانش می کند و می گوید : 

خوب اگر قبول نشوید دیگر نمی توانید وارد بهشت شوید و کسی نمی داند به کجا می روید ، 


یک چند لحظه ای بینشان سکوت ایجاد می شود و همه به فکر فرو میروند ، 


تا اینکه یکی از توی جمع فریاد میزند : 

« یکی دیگر از راه رسید »


همه فرشته هایی که روی سکوها نشسته بودند از جایشان بلند می شوند و دست می زنند و هورا میکشند و فردی را که میخواهد به بهداشت داخل شود  تشویق می کنند ،


بعد از این که آن فرد به بهشت میرود درب بهشت بسته می‌شود و فرشته ها در جای خودشان می نشینند ،


 یکی از آن ده فرشته از جایش بلند می‌شود و رو به دوستانش می کند و می گوید : 

من تصمیم خودم را گرفته‌ام ، من می خواهم در امتحان شرکت کنم ، هر کسی که می‌خواهد در امتحان شرکت کند بیاید تا با هم برویم برای ثبت‌نام کردن ،


بعد از یک مکث کوتاه ، ۵ نفر از آنها از جایشان بلند می شوند تا با آن یک نفر بروند برای ثبت نام کردن ،


آنها از سکو ها پایین می آیند و بعد از گذر از جلوی درب بهشت به سمت اتاق های ثبت نام میروند ، 


جلوی درب اتاق ها صف هایی از فرشتگان ایستاده بودند ،


بعد از طی مسافتی ، اتاقی را می‌بینند که جلویش خالی است ، خوشحال می شوند و به سمت اتاق می روند و درب میزنند و وارد میشود ،


در اتاق فرشته ای بلند قد از پشت میزش که مانیتوری رویش و تعدادی صندلی جلویش قرار دارد ، بلند می‌شود و بعد از خوش آمد گویی به آنها می‌گوید لطفاً بر روی صندلی های جلوی میز بنشینند ، 


آنها می‌نشینند و فرشته بلندقد ادامه می‌دهد : 

من مسئول ثبت نام هستم و قبل از اینکه شما را ثبت نام کنم باید توضیحاتی در مورد امتحان برایتان بدهم ، 

همانطور که میدانید برای رفتن به بهشت ، باید لیاقت خود را نشان دهید و آن را از طریق شرکت در امتحان و قبول شدن در آن ، نشان داده می‌شود ، 

امتحانتان هم بدین صورت است که شما به سیاره ای به نام زمین می روید و در آنجا از شما امتحان به عمل می‌آید که اگر قبول شدید و لیاقت خود را ثابت کردید وارد بهشت می شوید ، 


و ادامه می‌دهد کسی تا این جا سوالی ندارد ؟ 


 یکی از آن شش نفر می گوید : 

امتحانمان چیست ؟ و در آنجا از چی امتحان میگیرند ؟ 


مسئول ثبت نام می گوید : 

 سوال خوبی بود ، و ادامه می دهد : 

 قبل از رفتن به کره زمین حافظه شما پاک میشود و چیزی از اینجا به خاطر نمیاورید ، در آنجا هم کسی به شما نمی‌گوید که امتحان تان این هست یا آن هست ، بلکه خودتان باید تحقیق کنید و بفهمید امتحان تان چیست ، 

و ادامه می‌دهد : 

 روزانه حدود ۳۰۰ هزار نفر مثل شما در امتحان ثبت نام میکنند و به زمین می‌روند ، 

و الان حدود ۷ میلیارد و ۹۰۰ میلیون فرشته در زمین هستند و دارند امتحان می دهند ، 

و روزی حدود ۱۰۰ هزار نفر هم امتحانشان تمام می شود ،

 و همانطوری که هر روز می بینید تعدادی از آنها وارد بهشت میشوند ، 


یکی از آن ۶ نفر از مسئول ثبت نام می پرسد : 

 آنهایی که قبول نمیشوند کجا میروند ؟ 


 مسئول ثبت نام می گوید : 

من نمی دانم ، این را فقط خدا میداند ،  من فقط این را میدانم که اگر کسی در امتحان قبول نشود لیاقت و مجوز ورود به بهشت را ندارد ، 


 بعد از چند لحظه سکوت مسئول ثبت نام می گوید: 

 تا اینجا کسی سوالی ندارد؟ 


بعد از چند لحظه مکث و سکوت حاضرین مسئول ثبت‌نام ادامه می‌دهد : 

و در مرحله آخر قبل از رفتن به زمین باید به اولین اتاق کنار پله های ورود و خروج ، روبروی درب بهشت بروید ، و در آنجا به شما یک پیشنهاد « کمک در امتحان » می شود که می توانید آن پیشنهاد را قبول کنید و یا آن را رد کنید ،


 من نباید چیزی درباره این پیشنهاد بگویم و یا توضیحی بدهم ، 

لطفاً سوالی در این باره نپرسید ، 

خودتان هر وقت که رفتید از پیشنهاد مطلع می‌شوید ، 


و در آخر بعد از ثبت نامتان به اتاق بایگانی که در انتهای اتاق های ثبت نام قرار دارد بروید و در آنجا پرونده افرادی را که در امتحان قبول شده اند و به بهشت رفته اند را در اختیار شما می گذارند تا مطالعه فرمایید ، 

و اگر تا اینجا سوالی ندارید ، یکی یکی به کنار میز من بیایید تا در مانیتور شما را ثبت نام کنم ، 


یکی از آن ۶ نفر از مسئول ثبت نام می پرسد : 

 مگر شما نگفتید که قبل از رفتن به زمین حافظه تان پاک میشود و چیزی را نمی توانید به یاد آورید ، 

 پس خواندن پرونده افرادی که به بهشت رفته اند کار بیهوده‌ای است ، 


مسئول ثبت نام می گوید : 

 هدف از خواندن پرونده‌های افرادی که به بهشت رفته اند این است که شما آن پیشنهاد « کمکی »که در آخر به شما می شود را درک کنید ، 


بعد آن ۶ نفر تک‌تک به کنار میز مسئول ثبت نام می روند در امتحان ثبت نام می شوند ، 

 بعد باهم از درب اتاق ثبت‌نام خارج می شوند و به سمت اتاق بایگانی حرکت می کنند ، 


 در راه یکی از آن شش نفر رو به دوستانش می کند و می گوید : 

من یک کمی ترسیدم ! 

و بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد : آخر این چه امتحانی است که از ۷ میلیارد و ۹۰۰ میلیون نفری که دارند امتحان می دهند ، فقط تعداد کمی هر روز قبول میشوند و به بهشت میروند ، 


یکی دیگر از آن ۶ نفر هم می گوید : 

 من هم کمی ترسیده ام ، نکنه امتحان سخت باشد و از پسش بر نیاییم ، 


یکی دیگر از آنها رو به دوستانش می کند و می گوید : 

بیایید از روی پرونده هایی که می خوانیم ، بفهمیم امتحان چیست و افرادی که به بهشت رفته‌اند چه کار کرده اند که قبول شده اند ،


و همینطور که با هم صحبت می کردند به اتاق بایگانی رسیدند ، 

 وارد اتاق که شدند ، اتاق پر بود از تعداد زیادی فرشته مثل خودشان ، که آمده بودند برای مطالعه پرونده ها ،


بعد هر کدام از آن شش نفر پشت میزی نشستند و از مانیتور جلویشان شروع کردند به خواندن پرونده ها ، 


یکی دو ساعت بعد یکی یکی از اتاق بایگانی خارج شدند و روبروی درب اتاق بایگانی کنار دیوار شیشه ای بهشت منتظر همدیگر شدند ،


بعد از اینکه هر ۶ نفر جمع شدند ، شروع کردند به صحبت کردن با هم ، در مورد پرونده هایی که خوانده بودند ،


یکی از آن ۶ نفر میگفت : 

دربین پرونده‌هایی که خوانده‌ام یکی از آنها نظرم را جلب کرد و آن این بود که  : 

یک نفر در زمین دچار بیماری به نام فلج اطفال شده بود ، وی تلاش می‌کند و پزشک می شود و بعد از تحقیقات بسیار واکسن فلج اطفال را کشف می‌کند و هم خودش درمان می‌شود و هم افراد مبتلای دیگر ، و بعد از آن در دنیا دیگر کسی دچار این بیماری نمی شود و الان او در بهشت است ، 


دوستانش می گویند : چه جالب !


و یکی دیگر از آنها می گوید : 

من هم پرونده ای را خواندم که برایم جالب بود و آن این بود که : 

 یک نفر در زمین برده بوده که دست به تلاش برای آگاه کردن کسانی که مثل وی برده بودند می‌زند و با اتحاد با آنها در جهت رفع برده‌داری اقدام می‌کند و عاملان برده داری را محاکمه میکنند و برده داری در دنیا از بین میرود و الان آن فرد نیز در بهشت است ، 


دوستانش سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند :  چه جالب ! 


یکی دیگر از آنها می‌گوید : 

من هم با یک پرونده جالب مواجه شدم و آن این بود که : 

 یک نفر کور مادرزاد به دنیا آمده بود و بعد از مدتی دست به تلاش می زند و داستان نویسی می آموزد و داستان‌هایش را می فروشد و با پول به دست آمده موسسه ای برای تحقیق و درمان کوری مادرزاد تاسیس می‌کند و تا موقعی که میمیرد و از امتحان خارج می شود آن موسسه ۹۰ درصد تا درمان قطعی کوری مادرزاد پیشرفت داشته و الان او نیز در بهشت است ،


دوستانش می گویند : چه جالب !


و یکی دیگر از آنها می‌گوید : 

من هم یک پرونده جالب خواندم و آن این است که :


یک نفر در سن جوانی دچار بیماری می‌شود که تمام بدنش فلج می‌شود و فقط می توانسته پلک بزند و آن فرد با یک دستگاه مخصوصی شروع می‌کند به مطالعه و کسب دانش و بعد از مدتی باعث رشد و گسترش دانش در آن زمینه ای که مطالعه می کرده می شود و الان او نیز در بهشت است ، 


دوستانش سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند : چه جالب !


یکی دیگر از آنها می گوید : 

 پرونده ای را خواندم که برایم جالب بود شاید برای شما هم جالب باشد و آن این بود که : 

یک نفر در زمین در کارخانه ای کار می کرده که یک روز بر اثر حادثه ای یکی از دستانش قطع می شود و او نیز تلاش می‌کند و با همکارانش متحد می شوند و قوانین کار را عوض می‌کنند و قوانین کار با الگوبرداری از آن در سراسر دنیا تصحیح می شود و آن فرد نیز الان در بهشت است ، 


دوستانش می گویند : جالب بود !


نفر آخر نیز می‌گوید : 

من نیز پرونده ای را جالب دیدم در میان پرونده‌های دیگری که خواندم ، و آن این بود که : 

در یک روستای کوچک ، فرزند جوان یک خانواده در اثر حادثه‌ای از کمر قطع نخاع می شود و دیگر نمی تواند از پاهایش استفاده کند و راه برود ، بعد پدر و مادر آن فرد تلاش می‌کنند و از همه ساکنان روستا کمک می‌خواهند و ساکنین روستا نیز دست به تلاش برای کمک به آن فرد می‌زنند و به فکر فرو می روند که چطور می توانند به آن فرد کمک کنند تا این که یکی از ساکنین طرح « سه چرخه رکاب دستی » را می‌کشد و هر فردی متناسب با توان و تخصصی که داشته و آنهایی که تخصص نداشتند با کمک مالی سه چرخه را می‌سازند و فرزند آن خانواده می‌تواند استفاده کند ، 

جالب اینجا بود که همه مردم آن روستا به بهشت می‌روند به غیر از خود آن فرد که قطع نخاع شده بود ، 


دوستانش می پرسند : چرا ؟


و ادامه می‌دهد : 

 در پرونده نوشته بود به خاطر اینکه آن فرد قطع نخاع ، هر روز از خواب بیدار می شده ، و فقط به خاطر اتفاقی که برایش افتاده گریه میکرده ،


و بعد دوستانش سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند : چه جالب ! و به فکر فرو می روند ،


بعد از مدتی که در فکر بودند ،  یکی از آنها رو به دیگران میکند و می گوید : 

خوب این افرادی که پرونده هایشان را خوانده ایم ،  امتحانشان چه بوده است ؟ و چه کار کردند که قبول شدند ؟


بعد از مکثی کوتاه یکی دیگر از آنها می گوید : 

فکر کنم همه آنها تلاش کردند چون وجه مشترک در همه پرونده ها «تلاش کردن »بوده است ،


بلافاصله یکی دیگر از آنها می‌گوید : 

 هم تلاش کردند و هم تلاش شان منجر به این شده که دیگر تاریخ برای کس دیگری تکرار نشود ، 

مثلا اون موردی که واکسن ساخته بود منجر به این شد که از آن تاریخ به بعد دیگر هیچ کودکی دچار فلج اطفال نشود ، 


بعد همه به فکر فرو می روند ، 


 بعد از مدتی ، همه با هم شروع می کنند به رفتن به طرف اولین اتاق کنار پله های ورود و خروج ،


در راه یکی از آنها رو به بقیه می‌کند و می‌گوید :  دوستان فکر می‌کنید آن پیشنهاد کمکی چی می تواند باشد ؟ 


یکی دیگر از آنها می گوید : 

من نمی دانم ، ولی خیلی مشتاقم ببینم که چیست و چگونه در امتحان به کمکمان می آید ،


یکی دیگر از آنها می‌گوید : 

 خدا کند هر چه که باشد بتواند در امتحان کمکمان کند ، چون در امتحان همه این وقایع را از یاد می بریم و شاید فراموش کنیم که برای امتحان به زمین رفته ایم،


و مدتی بعد به اولین اتاق می‌رسند ، 

در جلوی اتاق صف کوچکی از فرشتگان ایستاده بودند ، و آن ۶ نفر نیز در آخر صف می ایستند ،


بعد از مدتی که نوبت به آنها می‌رسد ، بلندگوی اتاق می گوید : نفر بعد ،


یکی از آن شش نفر که جلوی صف ایستاده بود وارد اتاق میشود ، 

در اتاق فرشته ای بلند قد در پشت میزی که مانیتوری جلویش بود و در کنارش روی دیوار لیست بزرگی از اسامی نصب بود ، از جایش بلند می‌شود و به سمت آن فرشته میرود و میگوید : 


خوش آمدید ، همانطور که می دانید قبل از رفتن به زمین در این مرحله یک پیشنهاد کمکی برای تان داریم که می توانید آن را قبول کنید و یا آن را رد کنید ، 


و ادامه می‌دهد : 

میخواهید پیشنهاد را بگویم ،


آن فرشته می گوید  : بفرمایید ، 


و آن فرشته بلند قد می گوید : 

می‌خواهید به شکل کور مادرزاد به زمین بروید ؟ 


فرشته تعجب می کند ، 


و باز آن فرشته بلند قد ادامه می دهد : 

میخواهید فقیر به دنیا بروید ؟ و یا آنجا فقیر شوید ؟


باز فرشته با تعجب به آن فرشته بلندقد نگاه می کند ،


بعد از مکث کوتاهی آن فرشته بلند قد با اشاره به لیست روی دیوار می گوید : 

این لیستی را که بر روی دیوار میبینید ، اسمش « لیست ناعدالتی هاست » ، 

تعدادی از اسامی روی لیست خط خورده ، لطفاً اسامی را بخوانید و از آنهایی که خط نخورده یکی را انتخاب کنید و کد کنار اسم را به من بگویید تا من به سیستم وارد کنم  ، 

من هم می‌توانم آن کد را بر روی شما ، از بدو ورود به زمین اعمال کنم ، 

و هم میتوانم کاری کنم که در زندگی برایتان پیش بیاید ،

و ادامه می‌دهد : یک چند دقیقه به شما وقت می دهم تا لیست را بخوانید و اگر مایل بودید یکی را  انتخاب کنید ،


در آن طرف در بیرون از اتاق ۵ فرشته دیگر در صف ایستاده اند و در حال گفتگو با هم هستند ، 


بعد از چند دقیقه بلندگوی اتاق می گوید :  نفر بعدی ،


و آن فرشته ای که داخل بود از اتاق خارج می شود و بعد از خداحافظی با دوستانش ، 

به طرف پله های ورود و خروج می رود و از پله ها پایین می رود .


ادامه دارد …..


« چو رسی به کوه سینا ارنی بگو و بگذر 

تو صدای دوست بشنو نه جواب لن ترانی »


( حافظ )


« پایان »


Email : simorgh2580@gmail.com







Why is a person born congenitally blind"

Translated by Google Translate


"In the name of the Lord, the All-knowing"


 Short story name: "Why is a person born congenitally blind"


 Author Name: Simorgh


 Warning !


 This story is free and is part of the public property of all people in the world.


 This story is forbidden for children under 12 years old.



 short story :


 Someone was going up the stairs like the entrance and exit stairs of a subway station,


 When the man reached the top of the stairs, about 30 meters in front of him was a large, high door with glass walls, which extended from end to end.


 Behind the glass door and walls was "heaven,"


 The door to heaven opens slowly and the person moves towards heaven,


 To the right of that person, in front of the wall of paradise, were platforms similar to those of a football stadium, on which countless angels stood and cheered for the person.


 To the left of that person, in front of the wall of paradise, were rooms with rows of angels standing in front of their doors.


 That person will enter heaven and the door to heaven will be closed,


 Outside Paradise, on the platforms, among the multitude of angels, 10 angels who were friends were sitting together and talking to each other.


 One of the ten angels, as he stared at heaven, said to his friends:


 I would love to go to heaven,


 Another says:


 I agree, I also like to go to heaven from here and from behind the glass it is clear how much fun it is for anyone to go inside,


 Another says:


 I would love to go to heaven too, so let's make our decision and go and take the exam to be accepted, and be able to go to heaven,


 Another of them turns to his friends and says:


 Well, if you are not accepted, you can no longer enter heaven and no one knows where you are going,


 There is a moment of silence between them and everyone thinks,


 Until someone in the crowd shouts:


 "Another one has arrived"


 All the angels sitting on the platforms get up and clap their hands and cheer and cheer for the person who wants to enter health.


 After that person goes to heaven, the door to heaven is closed and the angels sit in their place,


 One of the ten angels gets up and turns to his friends and says:


 I have made my decision, I want to take the exam, anyone who wants to take the exam should come and we should go together to register,


 After a short pause, 5 of them get up to go with one person to register,


 They come down from the platforms and after passing through the front door of heaven go to the registration rooms,


 There were queues of angels in front of the door of the rooms,


 After some distance, they see a room that is empty in front of them, they are happy and they go to the room and close the door and enter,


 In the room, a tall angel rises from behind his desk, which has a monitor on it and a number of chairs in front of him, and after greeting them, tells them to please sit in the chairs in front of the table.


 They sit down and the tall angel continues:


 I am responsible for registration and before I register you I have to explain the exam to you,


 As you know, to go to heaven, you have to show your worthiness and it is shown by taking the exam and passing it.


 Your test is that you go to a planet called Earth and there you are tested that if you are accepted and prove your worthiness, you will enter paradise,


 And does anyone continue to have no questions so far?


 One of the six says:


 What is our exam?  And what do they take the exam there?


 The registrar says:


 It was a good question, and continues:


 Before you go to Earth, your memory is erased and you do not remember anything from here, even there no one tells you that this is your exam or that, but you have to research and find out what your exam is,


 And continues:


 About 300,000 people like you register for the exam every day and go to the ground,


 And now there are about 7 billion and 900 million angels on earth and they are trying,


 And about 100,000 people pass their exams a day,


 And as you see every day some of them enter heaven,


 One of the 6 people asks the registrar:


 Where do those who are not accepted go?


 The registrar says:


 I do not know, only God knows, I only know that if someone does not pass the exam, he does not deserve to be allowed to enter heaven,


 After a few moments of silence, the registrar says:


 Does anyone have any questions so far?


 After a few moments of pause and silence, the person in charge of registration continues:


 And finally, before going to earth, you have to go to the first room next to the entrance and exit stairs, in front of the door of heaven, and there you will be offered an "exam help" offer that you can accept or that offer.  Reject,


 I do not have to say or explain anything about this proposal,


 Please do not ask questions about this,


 You will be notified of the offer whenever you go,


 Finally, after registering, go to the archive room at the bottom of the registration rooms, where they will provide you with the files of those who have passed the exam and gone to heaven to study.


 And if you do not have any questions so far, come to my desk one by one to register you on the monitor,


 One of the 6 people asks the registrar:


 Didn't you say that before you go to earth your memory is erased and you can not remember anything,


 So reading the records of people who have gone to heaven is futile,


 The registrar says:


 The purpose of reading the records of those who have gone to heaven is for you to understand the "help" that will be given to you in the end.


 After that, 6 people go to the registration desk one by one and register for the exam.


 Then they leave the registration room door together and move to the archive room.


 On the way, one of the six turns to his friends and says:


 I was a little scared!


 And after a short pause, he continues: What is the end of the exam that out of the 7 billion and 900 million people who are taking the exam, only a few are accepted every day and go to heaven,


 Another of those 6 people says:


 I'm a little scared too, lest the exam be hard and we do not pass,


 Another of them turns to his friends and says:


 Let's find out from the files we read what the exam is and what the people who went to heaven did that they were accepted.


 And as they talked, they came to the archive,


 When they entered the room, the room was full of angels like themselves, who had come to study the files,


 Then each of the six sat at a desk and began reading files from the monitor in front of them.


 An hour or two later, one by one, they left the archive room and waited in front of the archive room door next to the glass wall of heaven.


 After all six had gathered, they began to talk to each other about the files they had read.


 One of the 6 people said:


 Among the files I read, one that caught my eye was:


 A person on earth had a disease called polio, he tries and becomes a doctor, and after much research, he discovers the polio vaccine and treats himself and other infected people, and then someone else in the world.  He does not get this disease and now he is in heaven,


 His friends say: How interesting!


 And another of them says:


 I also read a file that was interesting to me and that was:


 There was a slave in the land who tried to inform those who were slaves like him and by uniting with them to eliminate slavery and prosecute the perpetrators of slavery and slavery will disappear in the world and now that person  Is also in heaven,


 His friends shake their heads and say: How interesting!


 Another says:


 I also came across an interesting case and that was:


 A person was born blind and after a while he tries and learns storytelling and sells his stories and with the money he earns, he establishes an institute for research and treatment of congenital blindness and until he dies and from  The exam is passed. That institution has progressed 90% to the definitive treatment of congenital blindness, and now he is in heaven, too.


 His friends say: How interesting!


 And another of them says:


 I also read an interesting case and that is:


 A person gets a disease at a young age where his whole body becomes paralyzed and he could only blink, and that person begins to study and acquire knowledge with a special device, and after a while, he develops knowledge in the field he was studying.  And now he is in heaven too,


 His friends shake their heads and say: How interesting!


 Another says:


 I read a file that was interesting to me, maybe it is also interesting to you, and that was:


 A man worked on the ground in a factory where one day his arm was amputated in an accident, and he, too, tries to unite with his co-workers and change labor laws, and labor laws are modeled on them around the world.  Is corrected and that person is now in heaven,


 His friends say: It was interesting!


 The last person also says:


 I also found an interesting case among the other files I read, which was:


 In a small village, the young child of a family has his spinal cord amputated as a result of an accident and can no longer use his legs and walk, then the person's parents try and ask for help from all the villagers and the villagers  They try to help that person and think about how they can help that person until one of the residents kills the "hand tricycle" project and each person according to their ability and expertise and those  Who did not have the expertise to build a tricycle with financial help and the children of that family can use it,


 It was interesting here that all the people of that village go to heaven except the person who had his spinal cord amputated.


 His friends ask: Why?


 And continues:


 It was written in the file that the person woke up every day because of a spinal cord amputation, and cried only because of what had happened to him.


 And then his friends shake their heads and say: How interesting!  And think,


 After thinking for a while, one of them turns to the others and says:


 So what were the exams of these people whose files we have read?  And what did they do to be accepted?


 After a short pause, another of them says:


 I think they all tried because the common denominator in all the cases was "trying,"


 Immediately another of them says:


 Both their efforts and their efforts have led to history not being repeated to anyone else,


 For example, the case in which the vaccine was made resulted in no child becoming paralyzed from that date onwards.


 Then everyone thinks,


 After a while, everyone starts going to the first room next to the entrance and exit stairs,


 On the way, one of them turns to the others and says: Friends, what do you think that offer of help can be?


 Another says:


 I do not know, but I'm very excited to see what it is and how it helps us in the exam,


 Another says:


 May God help us in the exam, whatever it is, because in the exam we forget all these events and may forget that we went to the ground for the exam,


 And some time later they reach the first room,


 In front of the room stood a small line of angels, and those 6 people were standing at the end of the line,


 After a while it's their turn, the room speaker says: The next person,


 One of the six people standing in front of the line enters the room,


 In the room, a tall angel stands behind a table in front of him and next to which was a large list of names on the wall, and the angel goes to him and says:


 Welcome, as you know, before we go to earth at this stage we have an offer of help that you can accept or reject,


 And continues:


 You want me to say the suggestion,


 The angel says: Come,


 And that tall angel says:


 Do you want to go to earth blindly?


 The angel is surprised,


 And again that tall angel continues:


 Do you want to be born poor?  Or become poor there?


 Again the angel looks at that tall angel in surprise,


 After a short pause, the tall angel, referring to the list on the wall, says:


 The list you see on the wall is called the Injustice List.


 Some of the names on the list are underlined, please read the names and choose one that is not underlined and tell me the code next to the name so I can log in,


 I can apply that code to you from the moment you enter the field,


 And I can do something for you in life,


 And he continues: I will give you a few minutes to read the list and if you want to choose one,


 On the other side outside the room, 5 other angels are standing in line and talking to each other,


 After a few minutes, the room speaker says: The next person,


 And the angel that was in came out of the room, and after saying good-bye to his friends,


 He goes to the entrance and exit stairs and goes down the stairs.


 continues …..


 "When you reach Mount Sinai, tell Arni and cross


 Hear the voice of a friend, not Len Trani's answer »


 (Hafiz)



 " the end "


Translated by Google Translate


 Email: simorgh2580@gmail.com

داستان کوتاه کمکه عاقلانه

داستان به زبان فارسی در انتهای صحفه قرار دارد


Wise help

Translate with Google Translate



"In the name of the Lord, the All-knowing"




 Story Name: Wise Help


 Author Name: Simorgh





 Warning !



 This short story is forbidden for those who have not read one of the three Gospels "Matthew", "Mark" and "Luke".



 This short story is forbidden for children under 12 years old.



 This short story is free and is part of the public property of all people in the world.






 Short story: Wise help



 The TV over the restaurant bar was showing the latest morning news,


 The restaurant was full of customers, the tables and chairs were arranged in such a way that it was difficult to pass,


 Mary and her 12-year-old son Benjamin were sitting at a table and chair by the window facing the TV.


 The esophagus was of medium height with a slender face and protruding cheeks and large eyes.


 He wore a cross necklace around his neck and was watching the morning news carefully.


 The news anchor said in a passionate tone:


 "Thank you for being with us so far,


 And at this point I end the news,


 And I hope all viewers succeed in the exam,


 Today is the 15th of May 2030,


 World News Network


 Goodbye.  »



 Mary turned her head away from the TV and looked at her son,


 He saw Benjamin banging his hands on the windowpane and looking out.


 He picked up his cup of coffee from the table, put it to his lips, and looked out the window.


 A man sees a remote control turn his robot into a chair to sit on and fly into the sky.


 Mary ate a cup of her coffee and turned and stared at Benjamin for a moment.


 As he looked at Benjamin, he pursed his lips and said to himself:


 Every time I see Benjamin fading watching people who have robots, my anxiety increases,


 He cleared his voice sadly and said:


 Benjamin, eat your breakfast, we have another hour to go and try,


 Benjamin was short, with a round face and big eyes. He said, "Okay, Mom."


 The sound of customers and the smell of coffee filled the restaurant,


 Mary looked around and saw that everyone was talking about the exam,


 He picked up his cup of coffee to eat and looked at Benjamin again.


 He was wiping his mouth like an adult,


 Worried again,


 He said to himself:


 What if Benjamin does not pass the exam?


 And continued:


 What a decision they made, they were doing well selling the robots in the market so that anyone could buy one,


 Mary placed the cup of coffee on the table and stared out the window, as she gently ran her finger over the wrist that had tattooed Benjamin's name.


 "I have to do everything I can"


 "I have to talk to him anyway."


 "I have to help him"


 "Mom, I'm done," Benjamin said suddenly


 Mary came to her senses and turned her head towards Benjamin and said:


 So get up and let's go


 Mary went to the cash register to count,


 And after counting, he returned to leave the restaurant with Benjamin


 When he approached the door of the restaurant, he said to himself sadly:


 I was so caught up in Benjamin that I did not understand how I paid for breakfast,


 As they exited the restaurant door, the sky was full of people flying with their robots, as if a "ski ski" was passing overhead.


 Benjamin was as excited as ever and said one after another: You see mom… You see mom ...


 Mary glanced at her "baby face" and said to herself:


 I can no longer bear to do it anyway


 He turned on his cell phone and started calling,


 After a few moments he said: Hello Michael,


 "Hello Mary," Michael said from behind the phone.


 Mary: Good, good morning,


 Michael: Good morning,


 Mary: Michael, for the sake of harassment, I wanted to see if you did any research.


 Michael: Yeah,


 Mary: We have another hour to go for the exam, can you give us a look?


 Michael: Well, I'll come to you before I go to work,


 Mary: So we're home in two minutes, goodbye,


 Michael: Goodbye,


 "Mary hung up her cell phone," Benjamin said.


 Was it Uncle Michael?


 Mary said: Yes, take the key and open the door, it is coming to us.


 Benjamin opened the door, dropped the key on the table, and ran to his room, saying, "I'm going to play PlayStation."


 Mary said loudly as she hung up her clothes:


 We have to go to the exam for another hour, do not bother yourself,


 "Hello," Michael said from behind him.


 Michael was a thin man with a big head that weighed heavily on his body,


 Mary turned and said: Hello, please close the door behind you, do you have coffee?


 Michael: Yes, thank you,


 Mary went to the kitchen,


 Michael sat down on the furniture in the middle and put his cell phone on the table.


 "She was making coffee in the kitchen," said Mary.


 Since last week, when the registration for the exam started, people have been thinking about the exam,


 Wherever you go, they're talking about the exam,


 Michael nodded with a smile and said:


 Yes its true ,


 Mary continued: "Of course I give them the right, I myself do not mind having to pass the exam, have a robot to do my work and my living expenses will be free for four months."


 And he brought the cup of coffee to Michael and put it on the table and sat on the sofa by the window and said:


 Michael, you do not know what the exam questions are about?


 Did not hear anything about it?


 "No, I did not hear anything," Michael said.


 I do not know why people who take the exam do not reveal the questions, and said with a pause:


 They may be arrested for fraud,


 12- to 18-year-olds, too, if they want to reveal the questions, the Examination Center will find out through the labels and cameras that are clearly installed on the day of registration.


 That's why no one still knows what the questions are.


 Mary leaned forward and said softly:


 Did Michael really research how these things mounted on Benjamin work?


 Michael said:


 Yes, I was reading an article about them just yesterday,


 He went on to say that the labels on the back of his ear only stored sentences, and the very small cameras mounted next to his eyebrows stored only the text, and sent to the center for artificial intelligence analysis to see if anyone had cheated on him.


 Mary leaned back and leaned over and thought,


 Michael leaned forward and said:


 Why did you want to know this?


 Mary said: "From the day of registration I was told that whatever you want to say to Benjamin or whatever you want to teach him, including advice, etc.… You must send it to us first, if we confirm, you can say it.  , But if we do not confirm and you say it is considered fraud.


 Mary said:


 So far they have not confirmed everything I sent them,


 And he went on to worry that Benjamin would not pass the exam, I'm going crazy,


 And he hated and continued: he would love to have a robot,


 After a few seconds, he raised his eyebrows and said angrily:


 If they were selling robots in the market instead of trying them out, I would have bought one now and not have to worry so much.


 He continued: "Since people all over the world bring scientists to work, we are faced with a strange decision every day,


 Michael raised his eyebrows in surprise and said softly:


 Bad decisions that no one has ever made, they say people should not do physical work and should not do mental work, they should just enjoy life,


 Accordingly, they gave hard and harmful work to robots and intellectual work to artificial intelligence,


 The same two hours of daily work that we are doing are being cut under the pretext of exams,


 Then, with a pause, he frowned and said:


 I think two weeks ago, they announced their goal of taking the exam, saying: "According to the latest scientific research," the human mind is like running water, if it stays stagnant, it says. "


 Mary frowned and said firmly:


 I want to help Benjamin pass the exam anyway,


 "After a short pause," Michael said.


 Now what did you want to tell him not to approve?


 Mary said sadly:


 I just wanted to tell him:


 "Be a good person and help everyone"


 Both in the exam and in his life,


 Michael leaned back and leaned back on the sofa,


 Mary continued in a calm tone:


 "Michael, you are my brother and I could only trust you. You are also an artificial intelligence engineer. Please see if you can find a way for me to say these things to Benjamin so that they do not understand."


 " you're welcome "


 Michael stared at Mary for a moment, ran a hand through her hair, and looked at her cell phone on the table.


 And after a few moments he said: Maybe he will find a way,


 Then he looked at Mary and said, "Can you say these words to her in about 4 seconds?"



 Mary said happily, "Yes, I will try my best."


 Then Michael continued the power source of the cameras and the stickers installed on Benjamin, the Internet, which is received from the Wi-Fi antenna of the area, if I hack it, it takes 4 seconds for the power source to fall on the central Wi-Fi antenna,


 And only in these 4 seconds that are interrupted, you have time to make a move,


 Mary said happily and suddenly got up from Josh and stood up, as he stood he said to himself I will do it and began to walk, as he walks he shakes his hand and in his mind practiced saying the words quickly,


 Then Benjamin called out, "I have a card,"


 Benjamin came out of his room sadly and his eyes fell on Michael and said:


 Hello Uncle Michael,


 Michael raised his head from his cell phone and said hello to Benjamin, okay?


 Benjamin also said: Thank you,


 And he turned to Mary and said, "Mom, what are you doing?"


 Mary said: Come near me,


 And he sat down on Benjamin's sofa and shoulders and said softly:


 I want to say something in meat that helps you in the exam,


 As Mary shrugged,


 Benjamin looked at him in surprise and said: Well said,


 Mary said let's start whenever Uncle Michael says,


 I say ,


 And then they both looked at Michael,


 "Almost all," said Michael.


 Benjamin looked at Mary in surprise again, and then they both looked at Michael.


 Three, two, one, now


 Mary put her head next to Benjamin's ear and grabbed his arms with both hands so that he would not move or say anything during these 4 seconds, and then he said quickly:


 "Be a good person in the exam and help everyone"


 Once Michael said all, do not say anything else.


 Mary quickly pulled her head back,


 Until Benjamin came to speak, Mary put her finger on her lips and put the finger of her other hand in front of her nose, as a sign to be silent and hold something,


 Mary said a few moments later: "Because of these things that you have installed, now go to your room but do not bother yourself, we have to walk in a few minutes,"


 He said okay and turned to Michael. He said goodbye and went to his room.


 Michael said to him, "Hello,


 Mary turned to Michael and said:


 You have been very kind to me, I hope I can reciprocate the kindness,


 "Please let me go to work, please," Michael said.


 Mary walked over to him and said, "I wish you success in the week you are taking the exam."


 "Thank you," Michael said.


 They said goodbye and Mary closed the door and stared out the window.


 He was happy to be able to help Benjamin,


 He took a deep breath and turned and went to Benjamin's room and knocked on the door and said:


 Slowly get ready to go,


 Mary was dressed, Benjamin was ready,


 Benjamin had a certain passion, he was obviously happy that he wanted to try and get a robot prize,


 Mary and Benjamin got out of the house and went to the car, got in and moved to the test site,


 On the way to Benjamin he was looking out the side window,


 Mary turned her head and looked at him, then stared forward again and said:


 Benjamin


 Benjamin turned around and said, "Yes, Mom."


 Mary said, "Never forget what I said in the flesh. If you put it to work in the test and in life, you will succeed."


 He paused to look forward and said, "Mommy's eyes,


 Mary said, "Barricola is a good boy."


 Benjamin looked forward to the door of the test site,


 Mary was happy along the way that a way was found that she could say to Benjamin and the center would not notice.


 Mary and Benjamin arrived at the test site,


 They went to the parking lot, there were about 100 or 150 cars in the park,


 They found a parking space and parked the car and entered the building,


 It was a big hall and they went to the counter full of chairs and gave their information and identification numbers.


 They gave each of them two numbers and told them to come to the hall so that a guide could come and guide you.


 Mary and Benjamin went to the hall and sat down on two chairs, about 100 people waiting in the hall,


 Mary turned to Benjamin and said:


 We are supposed to finish each of our exams sooner, wait here until the next one finishes,


 Benjamin said, "Okay, Mom,"


 There were several doors next to the information booth, one of them came out of one of the doors and introduced himself to the audience and explained about the exam and said that the number given to each of them is the room number in which he should take the exam.


 And asked everyone to go to the exam hall and enter their rooms,


 Mary and Benjamin got up and went to the door of the exam hall, where they entered. It was a large shed full of small prefabricated rooms, with about 20 rooms facing each other in each corridor.


 Mary and Benjamin's room were next to each other, they said goodbye and entered their rooms,


 Mary entered the room and closed the door,


 It was a small room with a chair in front of which was a monitor,


 Mary went and sat on a chair, the monitor turned on, and after greeting the robotic arm that was attached to the monitor, she approached Mary and scanned her eyes, and Mary's information appeared on the monitor, and she was asked if  The information is correct to confirm it,


 Mary hit the OK button,


 After a few seconds the countdown began, the countdown ended when a question was displayed on the monitor:


 Question: "If you had the power to heal all the sick, would you heal all the sick from here?"  »


 Option one: Yes


 Option 2: No.


 Option 3: More items


 Option 4: Verbal explanation


 Mary read the question again in surprise, she said to herself:


 Why is the question so simple, maybe the next questions will be more difficult, then quickly hit the first option,


 The monitor displayed a message after a few moments:


 "You failed the exam,


 You will be given another chance,


 You can answer the same question again in an hour,


 For further reading, you can refer to the library next to the waiting hall.


 Thanks "


 Mary was shocked and said to herself, "Maybe something went wrong, and just as she was shocked by the monitor message,


 There was authentication in Benjamin's next room and the countdown was coming to an end, when the question appeared on the monitor:


 Question: "If you have some extra food and a cat is looking for food a few meters away from you, do you go to the cat and feed him?"  »


 Option one: Yes


 Option 2: No.


 Option 3: More items


 Option 4: Verbal explanation


 Benjamin read the question and excitedly chose the first option.


 The monitor displayed a message after a few seconds:


 "You failed the exam,


 You will be given another chance,


 You can answer the same question again in an hour,


 To read more, you can visit the library next to the waiting room,


 Thanks "


 Benjamin was confused and slowly tears welled up in his eyes,


 He got up sadly from the chair and left the room and went to the waiting room,


 When he entered the hall, he saw Mary reading the name above the door of the rooms, and as soon as Mary wanted to enter a room,


 "Mom," Benjamin said loudly


 Mary turned and was glad to see Benjamin,


 But until he saw Benjamin sadly coming towards him, the smile on his lips disappeared,


 He said to himself: What happened?


 He worried and pursed his lips,


 Worried, he took a few steps towards Benjamin and said: Did you take the exam?


 "Yeah," Benjamin said sadly.


 And little by little he wanted to cry,


 "Well, what happened?" Said Mary.


 Benjamin was angry and looked angrily into Mary's eyes and said:


 Didn't you tell me to do that,


 Mary was confused by what he said until he came to his senses, Benjamin gave him a heavy look and turned his head and went over the door, read the room door and entered the room,


 Mary fell in love with him, which was not accepted,


 How upset he was more than he was that he was upset that Benjamin was not accepted, just as he was upset and went into the room after a short pause,


 When he entered, he saw the library guide standing and everyone who came in told him where to sit.


 Mary set out to find Benjamin,


 The guide came to him and said, "Madam, please give him this number and the number of the table and the chair where he should sit."


 As Mary walked over to her desk number, she looked this way and that to see Benjamin,


 He was very stressed, he said to himself: I wish I could talk to Benjamin,


 He found his desk and sat down, but kept getting up and running back and forth to see Benjamin.


 The guide of the library came to him and said: Madam, please sit down and keep calm,


 Mary said okay and sat down on a chair,


 It was so crowded that he could not find Benjamin,


 He said to himself that he would definitely go back for another hour to take the exam, and calmed himself down.


 He just sat for a few minutes,


 Who decided to start browsing the internet,


 After watching several websites and videos, he leaned back in his chair and rested his eyes for a moment.


 As he closed his eyes, he said to himself:


 I do not have much time left, I have to make my last effort, maybe I came up with an answer,


 He opened his eyes and typed the words "get help" + "heal" + "have power" + "why shouldn't someone heal" instead of searching for the video.


 The result was a search for a series of videos that read their headlines one by one, one of which caught my eye.


 The headline read: "Secrets of the Bible"


 And it was written below:


 "If you have not read the Bible, please do not watch this video"


 Mary played the video, a tall man wearing a white medical mask with his mobile phone camera filming a lush spot at the bottom of a hill in the middle of a crowd of about a thousand, all wearing masks like himself.


 Mary said to herself, "I think the video was about 10 years ago when a pandemic came along."


 And stared intently at the video,


 The tall man turned his cell phone and stood in front of him and said:


 I came here because a university professor has announced on virtual social media that he has discovered one of the mysteries of the Bible and wants to share it with people who want it.


 And we are all set to gather together at this hour and in this place,


 The tall man looks at his watch and says that now is the time he announced, and as he was talking, a helicopter flew overhead and landed on top of the hill.


 The tall man turned his mobile phone and filmed from the helicopter, the wings of the helicopter that settled, a short and bald man who only had hair around his head, with a medical mask on his face and a quality in his hand, jumped down from the helicopter and approached the crowd one or two meters  He stood on top of the crowd and took a speaker out of his bag and stood in front of his face and greeted everyone,


 and say :


 I am the same researcher I posted on virtual networks that anyone who wants to know one of the mysteries of the Bible should come here and said with a smile that I expected more people to come here,


 He continued with a pause: Why I did not share these secrets in virtual networks, I hope you will get the answer after this meeting,


And he happily continued, "Let's get to the point."


 But before that I have to say this:


 That I share these mysteries only with those who have read the Bible, unless I share,


 First, people who have not read the Bible do not understand me at all.


 And second, that they go astray and go astray,


 So I give people who have not read the Bible a minute to leave this place,


 The tall man turned his cell phone in front of him and said:


 Luckily I read it and then he took his cell phone on the crowd and gently turned it,


 People left having one by one and only about 300 and 400 people remained,


 A minute later, the researcher put the speaker in front of his mouth and said:


 Because I want to give you these secrets for free, so I want to know if you will use it for free to help others or not?


 And he continued: For this reason, before coming here, I went to the village behind this hill, and after inquiring, I found out that there are three patients in this village, and I got their home addresses, and with  I brought it myself,


 And I want to know who from this crowd will go to the village to help these three sick people after hearing the mysteries of the Bible?


 Everyone was created and everyone said in unison:


 "We go" and "We help"


 The researcher said, "Okay, so whoever wants to help, turn on their mobile Bluetooth so I can send them the addresses."


 The tall man lowered his cell phone, turned on his cellphone Bluetooth, and after a few seconds picked it up again and began filming.


 After a while, the researcher said loudly:


 Did they get all the addresses?


 The integrated crowd said:


 "Yes", "we got"


 And again the taller researcher said:


 Is there anyone who does not want to help?


 And did not get these addresses?


 If there is anyone, please leave the crowd, I will give him one minute,


 A tall man turned his mobile camera on the crowd but no one came out.


 After a minute, the researcher said:


 Last time I asked,


 Did everyone here get the addresses and want to go and help?


 The crowd all said together:


 "Yes", "Right", "We are going"


 Then the researcher looked at the crowd and said as seriously as possible:


 "But Jesus went and knocked on the door of the house, saying, 'I have come to heal you.'"


 There was a great silence for a few seconds,


 And as the researcher was looking at the crowd, someone from inside the crowd said:


 "Maybe Jesus did not have time or he would have gone."


 Then the researcher turned to the person and said:


 "If Jesus did not have time, then why when he was walking with a crowd and the crowd was crowded with him,


 And a sick person approached him from behind and touched his clothes, and that person's pain healed,


 Jesus turned and said, "Who touched my clothes?"  And searched to find that person,


 "If he could go on and go."


 There was silence again,


 And the researcher turned to him and said:


 I realized this important thing after reading the Bible four times. You continue to read.


 And after saying goodbye, he got on the helicopter and left.


 The tall man turned his cell phone and turned to himself and said:


 I'd better go and read the Bible again,


 And disconnected the mobile camera and the video was over,


 "What an interesting clip," Mary said to herself, and quickly searched the Bible and began to read,


 There was a quiet atmosphere in the library,


 Several rows away Benjamin was watching the video he had searched,


 In the video, a woman at a school was talking about animal rights for a number of children,


 The woman, who had made up her face like a cat and wore a cat costume that looked like a clown, said:


 I would like to add another important point about how to treat cats, and that is that if you feed a kitten directly, he will learn to depend on you, and unlike a human child who will one day become independent, kittens have this independence.  Are difficult to learn and may remain in hell vulnerability and weakness forever (1)


 He went on to say that even in veterinary clinics that keep cats for treatment, they do not put the food directly in front of the cats until they are healed and treated, but leave it somewhere for the cats to  Smell, find food themselves and do not even make eye contact with cats, so that cats do not become dependent,


 And then Benjamin leaned back in his chair and thought,


 The library was empty and there were only one or two left,


 The other side of Mary was happily leaving the library door, her heart was not in her heart as if she had found the answer to the question,


 He was walking fast when he reached the exam hall, talked to the guide who was standing there, and the guide allowed him to enter, and he quickly went and entered the exam room.


 Sitting on a chair, and the monitor turned on, and after greeting and authentication, the countdown began. After the countdown was over, the same question was displayed on the monitor.


 Question: "If you had the power to heal all the sick, would you heal all the sick from here?"  »


 Option one: Yes


 Option 2: No.


 Option 3: More items


 Option 4: Verbal explanation


 Mary confidently and happily chose the fourth option,


 A microphone was shown on the monitor,


 And Mary began to explain excitedly.


 In the meantime, Benjamin had entered his room next to him and had been authenticated and counted down.


 The same question was displayed on the monitor as soon as it was finished,


 Question: "If you have some extra food, and a cat is looking for food a few meters away from you, do you go to the cat and feed him?"  »


 Option one: Yes


 Option 2: No.


 Option 3: More items


 Option 4: Verbal explanation


 Benjamin carefully and gently pushes the third option,


 The monitor shows the following options:


 Option 4: "Yes, I throw the food somewhere near the cat so that the cat can find the food itself and I stand to eat its food."


 Option 5: "Yes, I throw the food somewhere close to the cat so that the cat can find the food itself and I do not make eye contact with the cat at all."


 Benjamin happily chooses the fifth option,


 After a few moments, the monitor shows the text of the greeting and greets his acceptance.


 And a message appears after the greeting:


 "To receive the robot, refer to the waiting room and the robot receiving counter"


 Benjamin happily leaves the room and waits for the hall. When he enters the hall, he sees Mary sitting on a chair and a robot standing next to her.


 He goes to Mary and says happily:


 My mom was accepted,


 Mary happily hugs him and Afarin says that Benjamin looks at the robot next to Mary and says:


 Your mom,


 Mary says with a smile:


 Yeah


 And hug each other again,


 Mary sheds tears in her eyes and says to herself: How happy I am, then she wipes her tears and says to Benjamin:


 Go to the robot counter, which is in the corner in front of us, count it and get your robot, and someone will come and teach you how to work with it,


 Benjamin also says mom's eyes and hurries to the counter, as Benjamin went and talked to the guide,


 Mary said to herself:


 :


 How proud he is, I'm proud of him,


 Tears welled up in his eyes again and he began to wipe his tears,


 As he wiped his tears and stared at Benjamin, he recalled the exam he had taken.


 And I said under my breath, "Healing," "Researcher," "Jesus,"


 Then one of his mouths opened in surprise,


 He paused and said, "Now I understand why Jesus spoke to the people by example."


 And then his state of surprise turns into a smile and he sits next to her,


 Glad to have found this verse in the Bible,


 He looked down at his robot,


 And as he was looking happily, he was suddenly startled by the sound of his cell phone,


 He took the mobile phone out of his pocket, looked at the monitor, it was Michael,


 Said: Hello,


 Michael said: Hello and continued did you take the exam?


 Mary said, "Yes, and he continued happily. Both I and Benjamin were accepted."


 "Congratulations," Michael said.


 "Thank you," said Mary.


 "What was the question, Mary?" Said Michael.


 Mary fell to her knees


 "What?" Michael said.


 "What," said Mary, "exam," "question," Mary said.


 Mary also had a stutter,


 Michael interrupted and said, "What are you saying?"


 Mary cleared her throat and said:


 Hold your phone for a minute,


 "Okay," Michael said.


 Mary thought for a moment and took a deep breath and said:


 Michael



 "Yes," Michael said


 He said: If I ask you the question, I have wronged you,


 Let me tell you the question in the form of a story so that you can find out for yourself.




 End






 (1) _ There was an article on the Internet about cats that unfortunately I did not find the source, but as soon as I find it, I will inform.



 Email: simorgh2580@gmail.com



Translate with Google Translate

داستان کوتاه کمکه عاقلانه

«به نام پروردگار هستی بخش دانا»



نام داستان : کمک عاقلانه


نام نویسنده : سیمرغ




هشدار !


این داستان کوتاه برای کسانی که یکی از سه انجیل «متی» ، «مرقس» و «لوقا» را نخوانده‌اند ممنوع می باشد.


این داستان کوتاه برای کودکان زیر سن ۱۲ سال ممنوع میباشد.


این داستان کوتاه رایگان است و جزء اموال عمومی همه مردم دنیاست.





داستان کوتاه : کمک عاقلانه


تلویزیون بالای بار رستوران داشت آخرهای اخبار صبحگاهی را نشان می‌داد ،


 رستوران پر بود از مشتری ، میز و صندلی ها طوری چیده شده بودند که راه عبور و مرور را سخت می‌کرد ،

مری و پسر ۱۲ ساله اش بنجامین روی میز و صندلی کنار پنجره که رو به روی تلویزیون بود نشسته بودند ،


مری قدی متوسط داشت با صورتی باریک و گونه های برآمده و چشمانی درشت ، 


گردنبند صلیبی بر گردنش بود و داشت با دقت به اخبار صبحگاهی نگاه می‌کرد ،


مجری اخبار با لحنی پرشور گفت  :


 « سپاس از شما که تا این لحظه با ما بودید ،


 و در این لحظه اخبار را به پایان میرسانم ،


و امیدوارم که همه بینندگان محترم در امتحان موفق شوند ،


امروز پانزدهم می سال ۲۰۳۰ ،


شبکه جهانی خبر،


 بدرود. »


مری سرش را از جلوی تلویزیون چرخاند و به پسرش نگاه کرد ،


 دید که بنجامین دستانش را به شیشه پنجره زده و دارد به بیرون نگاه میکند ،


 لیوان قهوه اش را از روی میز برداشت و به سمت لبش برد و به بیرون از پنجره نگاه کرد ،


دید مردی دارد با ریموت کنترل رباتش را به شکل صندلی در می آورد تا روی آن بنشیند و به آسمان پرواز کند، 


مری یک قلپ از قهوه اش را خورد و برگشت و چند لحظه ای به بنجامین خیره شد ،


همینطور که داشت به بنجامین نگاه میکرد لبانش را به هم فشرد و با خودش گفت :  


هر وقت که میبینم بنجامین محو‌ تماشای افرادی میشه که ربات دارند ، به نگرانیم افزوده میشه ،


 با ناراحتی صداش رو صاف کرد گفت : 


بنجامین صبحانه ات را بخور یک ساعت دیگر باید بریم امتحان بدیم ،


بنجامین قدی کوتاه و صورتی گرد و چشمانی درشت داشت گفت باشه مامان و مثل فنر برگشت روی صندلی‌اش و شروع کرد به خوردن ،


صدای مشتری ها و بوی قهوه همه فضای رستوران را پر کرده بود ،


مری نگاهی به اطراف انداخت و دید همه دارند در مورد امتحان صحبت می‌کنند ،


  لیوان قهوه رو برداشت تا بخورد که باز نگاهش افتاد به بنجامین ،


داشت مثل آدم بزرگ‌ها دهنش رو پاک می کرد ،


باز هم نگران شد ،


 با خودش گفت : 


 اگر بنجامین در امتحان قبول نشه چی؟


 و ادامه داد : 

آخه این چه تصمیمی بود که گرفتند ، خوب می‌رفتند ربات‌ها را در بازار می‌فروختند تا هر کس که می خواهد یکی بخرد ،


مری لیوان قهوه را روی میز گذاشت و به پنجره خیره شد همینطور که انگشتش را به آرامی روی مچ دستش که اسم بنجامین را تاتو کرده بود می کشید ، با خودش گفت :   


 « باید هر کاری که از دستم برمی‌آید انجام بدم »


« باید هر طور شده حرفمو بهش بزنم »


« باید کمکش کنم »


یکدفعه بنجامین گفت : مامان تمام کردم 


 مری به خودش آمد و سرش رو برگردوند به طرف بنجامین و گفت :


پس بلند شو تا بریم


مری رفت به طرف صندوق برای حساب کردن,

 و بعد از حساب کردن برگشت تا با بنجامین از رستوران خارج شود 


به طرف درب رستوران که نزدیک شد با ناراحتی با خودش با گفت : 


اینقدر  ذهنم درگیره بنجامینه که نفهمیدم چطور پول صبحانه رو پرداخت کردم ،


 از درب رستوران که خارج شدند ، آسمان پر بود از افرادی که با رباتهایشان در حال پرواز بودند ، انگار که از بالای سرشون داشت « تل اسکی » رد میشد،


 بنجامین هم مثل همیشه ذوق زده شده بود و پشت سر هم میگفت :  مامان میبینی … مامان میبینی ...


  مری نگاهی به صورت « بیبی فیسش » انداخت و با خودش گفت : 


 دیگه طاقت ندارم باید هر طوری که شده انجامش بدم


 موبایلش رو در آورد و شروع کرد به تماس گرفتن ،


بعد از چند لحظه گفت : درود مایکل ،


 مایکل از پشت تلفن گفت  : درود مری ،


مری  : خوبی، صبحت‌بخیر ،


 مایکل : صبح شما هم بخیر ،


مری : مایکل غرض از مزاحمت ، میخواستم ببینم تحقیق کردی؟


 مایکل : آره ،


مری : یک ساعت دیگه باید بریم برای امتحان , می تونی یه سری به ما بزنی؟


 مایکل : باشه قبل از رفتن به سرکار میام پیشتون ،


 مری:  پس ما دو دقیقه دیگه خونه هستیم ، بدرود ،


مایکل : بدرود ،


مری موبایلش رو که قطع کرد، بنجامین گفت :

 دایی مایکل بود ؟


مری گفت : آره ، کلید رو بگیر و درب رو باز کن ، داره میاد پیشمون .


بنجامین درب رو باز کرد و کلید را انداخت روی میز و به سمت اتاقش دوید و گفت : من میرم پلی استیشن بازی کنم , 


مری همینطور که داشت لباسهایش رو آویزون می کرد با صدای بلند گفت : 

یک ساعت دیگه باید بریم برای امتحان ، خودت رو خسته نکنی ،


که یک دفعه از پشت سرش مایکل گفت :  درود ،


مایکل مردی لاغر بود با سری بزرگ که سرش روی بدنش سنگینی میکرد ،


مری برگشت و گفت : درود لطفاً درب را پشت سرت ببند ،  قهوه میخوری؟


 مایکل : بله ، سپاس ،


مری رفت به طرف آشپزخانه ،


مایکل هم  نشست روی مبلمان وسط حال و موبایلش را گذاشت روی میز ,


مری همینطور که در آشپزخانه مشغول درست کردن قهوه بود گفت : 


 از هفته پیش که ثبت‌نام در امتحان آغاز شده ، مردم همه فکر و ذکرشون شده امتحان ، 


هرجایی که میری ، دارن از امتحان صحبت می‌کنند ،


 مایکل با لبخندی سرش رو تکون داد و گفت :

  آره درسته ،


مری ادامه داد : البته حق هم بهشون میدم ، من خودم هم بدم نمیاد به پاس قبولی در امتحان ، هم یک ربات داشته باشم که کارهایم را انجام بده و هم چهارماه مخارج زندگیم رایگان بشه ،


و لیوان  قهوه را به سمت مایکل آورد و گذاشت روی میز و نشست روی مبل کنار پنجره و گفت : 


 مایکل تو نمیدونی سوالات امتحان پیرامون چیه ؟

 چیزی در موردش نشنیدی ؟ 


مایکل گفت :  نه ، چیزی نشنیدم ، و ادامه داد :


 نمیدونم چرا افرادی که امتحان دادن ، سوالات رو فاش نمیکنن ، و با کمی مکث گفت : 


شاید میترسن به جرم تقلب دستگیر بشن ، 


  بچه های ۱۲ تا ۱۸ ساله هم اگر بخوان سوالات رو فاش کنند ، مرکز امتحانات ، از طریق برچسب ها و دوربین هایی که روز ثبت‌نام روشون نصب کردن متوجه میشن ،

برای همینه که هنوز کسی نمیدونه سوالات چیه .


مری خم شد به جلو و به آرامی گفت  : 


راستی مایکل تحقیق کردی که این چیزهایی که روی بنجامین نصب شده چطور کار میکنه ؟


مایکل گفت : 

 آره همین دیروز داشتم مقاله‌ای در موردشون میخوندم ،


وادامه داد برچسب‌هایی که پشت گوشش نصبه فقط جملات امری رو ذخیره میکنه و دوربین‌های خیلی ریزی که کنار ابروهاش نصب شده فقط چیزهای نوشتاری را ذخیره ، و به مرکز ارسال میکنه تا هوش مصنوعی تحلیلشون کنه تا ببینند که آیا کسی بهش تقلب رسانده یا نه ،


مری به عقب برگشت و تکیه داد و به فکر فرو رفت ،


 مایکل به جلو خم شد و گفت : 


 برای چی میخواستی اینو بدونی؟


 مری گفت : از روز ثبت نام به من گفتند که هر چیزی میخوای به بنجامین بگی و یا هر چیزی رو که میخواهی  یادش بدهی ، اعم از پند و اندرز و غیره … باید اول برای ما ارسال کنی ، اگر تایید کردیم ، می‌توانید آن را بگوید ، ولی اگر تایید نکردیم و شما بگوید تقلب محسوب میشه .


مری گفت : 

تا حالا هر چیزی که براشون فرستادم تایید نکردند ،


 و ادامه داد از نگرانی اینکه بنجامین در امتحان قبول نشه  ، دارم دیوونه میشم ،


و  بغض کرد و ادامه داد : خیلی دوست داره یه ربات داشته باشه ،


 بعد از چند ثانیه  ابروهاش رو در هم کشید و با عصبانیت گفت : 


 اگر به جای امتحان دادن ربات ها رو در بازار می‌فروختند الان یکی براش خریده بودم و انقدر نگرانی نداشتم،


و ادامه داد : از وقتی که مردم سراسر دنیا دانشمند ها رو آوردن سر کار ، هر روز با یک تصمیم عجیب و غریب مواجه هستیم ،


مایکل با تعجب ابروهایش را بالا کشید و به آرامی گفت : 


تصمیمات بدی که تا حالا نگرفتن ، میگن انسانها نباید کار جسمی بکنند و نباید کار فکری بکنند ، فقط باید در زندگی لذت ببرند،

 بر همین اساس کارهای سخت و زیان آور را دادند به ربات ها و کارهای فکری را هم دادند به هوش مصنوعی ، 

همین دو ساعت کار روزانه را هم که داریم انجام میدهیم رو دارن به بهونه امتحان ، برش میدارن ، 


 بعد با کمی مکث ابروهایش رو درهم کشید و گفت  : 


فکر کنم دو هفته پیش هدفشون رو از امتحان گرفتن اعلام کردند ، گفتند : بر اساس آخرین تحقیقات علمی « ذهن انسان مثل آب جاری میمونه ، اگه راکد بمونه میگنده » .


مری ابروهایش رو در هم کشید و با قاطعیت گفت : 


من هرطور که شده ، میخوام به بنجامین کمک کنم تا در امتحان موفق بشه ،


مایکل بعد از مکثی کوتاه گفت : 


 حالا چی میخواستی بهش بگی که تایید نکردن ؟


مری‌ با حالتی غمگین گفت : 


فقط میخواستم بهش بگم که : 

« آدم خوبی باشه و به همه کمک کنه »

 چه در امتحان و چه در زندگیش،


 مایکل به عقب برگشت و به مبل تکیه داد ،


مری با لحنی آرام، ادامه داد : 

« مایکل تو برادر منی و من فقط به تو تونستم اعتماد کنم در ضمن مهندس هوش مصنوعی هم که هستی ، خواهش میکنم ببین می توانی راهی پیدا کنی که من این حرف ها رو به  بنجامین بزنم تا آنها نفهمند، »


« خواهش می کنم »


مایکل چند لحظه‌ای به مری خیره شد و دستی توی موهاش کشید و به موبایلش که روی میز بود نگاه کرد ،

و بعد از چند لحظه گفت : شاید بشه یه راهی پیدا کرد ،

 بعد به مری نگاه کرد و گفت در حدود ۴ ثانیه میتونی این جملات رو بهش بگی ؟

 

مری با خوشحالی گفت :  آره سعی خودم رو میکنم ،


 بعد مایکل ادامه داد منبع انرژی دوربین ها و برچسب هایی که روی  بنجامین نصبه ،  اینترنته ، که از آنتن وای فای منطقه دریافت میشه ،  اگه من اون رو هک کنم ۴ ثانیه طول میکشه تا منبع انرژی بیفته روی آنتن وای فای مرکزی ،

 و فقط در این ۴ ثانیه که قطع میشه ، وقت داری که حرفت رو بزنی ،


مری با خوشحالی گفت باشه و ناگهان از جاش بلند شد و ایستاد، همینطور که ایستاده بود با خودش گفت انجامش میدم و شروع کرد به قدم زدن ، همینطور که قدم میزد دستاشو به هم می‌فشرد و توی ذهنش سریع گفتن جملات رو تمرین میکرد ،


بعد صدای بنجامین زد که بیا کارت دارم ،


بنجامین با ناراحتی از اتاقش اومد بیرون و چشمش به مایکل افتاد و گفت : 


 درود دایی مایکل ، 


مایکل هم سرش را از روی گوشی موبایلش آورد بالا و گفت درود بنجامین ، خوبی ؟


 بنجامین هم گفت :  سپاس ،


و رو کرد به مری و گفت مامان چه کارم داری ؟ 


مری گفت : بیا نزدیک من ،  

و نشست روی مبل و شانه های بنجامین  رو گرفت و به آرامی گفت :

 می خواهم در گوشت چیزی رو بگم  که توی امتحان به دردت میخوره ،


همینطور که مری شانه هایش را گرفته بود ،


بنجامین با تعجب نگاهش کرد و گفت  : خوب بگو ،


مری گفت بگذار هر موقع دایی مایکل گفت شروع کن،

میگم ،


 و بعد هر دو به مایکل نگاه کردند ، 


مایکل گفت : تقریباً تمامه ، آماده باشید ،


بنجامین دوباره با تعجب نگاهی به مری کرد و بعد هر دو به مایکل چشم دوختند ، یکدفعه مایکل گفت : 


سه ، دو ، یک ، حالا


مری سرش رو بردکنار گوش بنجامین و با دو تا دستش سفت بازو هاش رو گرفت که توی این ۴ ثانیه تکون نخوره و حرفی نزنه و بعد سریع گفت : 


« در امتحان آدم خوبی باش و به همه کمک کن »


 یک دفعه مایکل گفت تمام ، دیگه چیزی نگو.


مری سریع سرش رو عقب کشید ،


 تا بنجامین آمد صحبت کنه مری انگشتش رو روی لباش گذاشت و انگشت دست دیگرش را جلوی دماغش گرفت ، به نشانه اینکه سکوت کنه و چیزی نگه ،


مری یه چند لحظه بعد گفت :  به خاطر این چیزهایی که بهت نصبه ، حالا برو توی اتاقت ولی خودتو خسته نکن ، چند دقیقه  دیگه باید راه بیفتیم ،


 گفت باشه و رو کرد به مایکل گفت :  خداحافظ و رفت به اتاقش ،


 مایکل هم بهش گفت :  بسلامت ،


 مری رو کرد به مایکل و گفت : 


خیلی به من لطف کردی ،  امیدوارم که بتونم لطفت رو جبران کنم ،


 مایکل هم گفت :  خواهش می کنم ، اگه اجازه بدی من برم سرکارم ،


مری تا دم در باهاش رفت و گفت : برای هفته دیگه که امتحان داری آرزوی موفقیت می‌کنم ،


مایکل گفت : ممنون ،


خداحافظی کردند و مری در رو بست و رفت پشت پنجره به بیرون خیره شد ، 

خوشحال بود که توانسته بود به بنجامین کمک کنه ،


یک نفس عمیق کشید و برگشت و رفتم به طرف اتاق بنجامین و درب زد و گفت : 


 یواش یواش آماده شو تا بریم ، 


مری لباس‌هاش روکه پوشید ،  بنجامین هم آماده شده بود، 

 بنجامین یک شور خاصی داشت معلوم بود خوشحاله از این که میخواد امتحان بده و ربات جایزه بگیره ،


 مری و بنجامین از خانه خارج شدند و رفتند به طرف ماشین ، سوار شدند و حرکت کردن به طرف محل امتحان ،


 در راه بنجامین داشت از پنجره بغل بیرون را تماشا می‌کرد ، 


مری سرش رو برگردوند و یک نگاهی بهش کرد و بعد باز به جلو خیره شد و گفت : 

 بنجامین


 بنجامین روش رو برگردوند و گفت  : بله مامان ،


مری گفت :  اون حرفی رو که در گوشت گفتم ، هیچ وقت یادت نره، اگر در امتحان و در زندگی به کارش ببندی موفق میشی ،


با کمی مکث به جلو خیره شد و گفت :چشم مامان ،


مری گفت : باریکلا پسر خوب ، 


بنجامین تا درب محل امتحان به جلو نگاه کرد ،


مری در طول مسیر خوشحال بود از اینکه راهی پیدا شد که توانست حرفهایش را  به بنجامین بزنه و مرکز متوجه نشه ،


 مری و بنجامین رسیدند به محل امتحان ،


رفتند به پارکینگ حدود ۱۰۰ یا ۱۵۰ تا ماشین پارک بود ،


یه جای پارک پیدا کردند و ماشین رو پارک کردند و وارد ساختمان شدند ، 


 سالن بزرگی بود و پر از صندلی رفتند طرف باجه اطلاعات و شماره شناسایی هایشان را دادند ،


دو عدد شماره به هر کدامشان دادند و گفتند که در سالن تشریف داشته باشید تا یک راهنما بیاید و شما را راهنمایی کند ،


مری و بنجامین رفتند به سالن و روی دو تا صندلی کنار هم نشستند ، حدود ۱۰۰ نفری در سالن انتظار حضور داشتن ،


مری رو کرد به بنجامین گفت : 

 قرارمون اینه که هر کدوممون زودتر امتحانش تمام شد ، همینجا منتظر بمونه تا نفر بعدی هم تمام کنه،


بنجامین گفت : باشه مامان ،


 چندین درب در کنار باجه اطلاعات بود ، از یکی از دربها یک نفر بیرون آمد و خودش را به حاضرین معرفی کرد و توضیحاتی در مورد امتحان داد و گفت شماره ای را که به هرکدام داده شده شماره اتاقکی هست که باید در آن امتحان دهد ،


و از همه خواست تا به سالن امتحان بروند و وارد اتاق هایشان شوند ،


مری و بنجامین بلند شدند و به طرف درب سالن امتحان رفتند ، وارد که شدند سوله بزرگی بود پر از اتاق های کوچک پیش ساخته ، که در هر راهرو حدود ۲۰ اتاقک روبروی هم قرار داشتند ،


  اتاقک مری و بنجامین کنار هم قرار داشت ، از هم خداحافظی کردند و وارد اتاق هایشان شدند ،


مری وارد اتاقک شد و درب را بست ، 

اتاق کوچکی بود با یک صندلی که جلوی آن یک مانیتور قرار داشت ،


مری رفت و نشست روی صندلی، مانیتور روشن شد و بعد از خوش آمد گویی بازوی رباتیکی که به مانیتور وصل بود به صورت مری نزدیک شد و از چشمش اسکن احراز هویت کرد و اطلاعات مری روی مانیتور نمایان شد و در مانیتور ازش خواسته شد که اگر اطلاعات صحت دارد آن را تایید کند ،


مری دکمه تایید را زد ،


بعد از چند ثانیه شمارش معکوس شروع امتحان آغاز شد ، شمارش معکوس که تمام شد سوالی روی مانیتور به نمایش درآمد نوشته بود :


سوال : « اگر شما قدرتی داشتید که می‌توانستید همه بیماران را شفا دهید آیا از همین جا ، همه بیماران را شفا می دادید ؟ »


 گزینه اول : بله


 گزینه دوم : خیر


 گزینه سوم : موارد بیشتر 


گزینه چهارم : توضیح کلامی


مری با تعجب دوباره سوال را خواند، با خودش گفت:


چرا سوال اینقدر ساده است شاید سوالات بعدی سخت تر شوند بعد سریع گزینه اول را زد ،


 مانیتور بعد از چند لحظه پیغامی را نمایان کرد : 


« شما در امتحان مردود شدید ،

 یک فرصت دیگر به شما داده خواهد شد ، 

بعد از یک ساعت می توانید مجددا همین سوال را پاسخ دهید ،

برای مطالعه بیشتر میتوانید به کتابخانه که مجاور سالن انتظارات است مراجعه فرمایید ،

 با سپاس »


مری از تعجب شاخ در آورده بود با خودش گفت شاید اشتباهی رخ داده و همین طور که در شوک ناشی از پیغام مانیتور بود ،


 در اتاقک بغل بنجامین احراز هویت شده بود و شمارش معکوس در حال اتمام بود ، تمام که شد سوالی روی مانیتور نمایان شد : 


سوال : « اگر شما مقداری غذای اضافی داشته باشید و در فاصله چند متری از شما گربه ای دارد به دنبال غذا میگردد ، آیا به طرف گربه می روید و به او غذا دهید ؟ »


 گزینه اول : بله


گزینه دوم : خیر 


گزینه سوم : موارد بیشتر


 گزینه چهارم : توضیحی کلامی 


بنجامین تا سوال را خواند با هیجان و خوشحالی سریع گزینه اول را زد ،


مانیتور بعد از چند ثانیه پیامی را نمایان کرد : 


« شما در امتحان مردود شدید، 

 یک فرصت دیگر به شما داده خواهد شد ، 

بعد از یک ساعت می توانید مجدداً همین سوال را پاسخ دهید، 

 برای مطالعه بیشتر می توانید به کتابخانه‌ که مجاور سالن انتظارات است مراجعه فرمایید، 

با سپاس »


 بنجامین گیج شده بود و یواش یواش داشت اشک در چشمانش جمع می‌شد ،


 با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد و به سمت سالن انتظارات رفت ،


 وارد سالن که شد ، دید مری دارد اسم بالای درب اتاقها را میخواند و همین که مری خواست وارد اتاقی شود ،


بنجامین بلند گفت : مامان 


 مری برگشت و تا بنجامین را دید خوشحال شد ،


 ولی تا صورت ناراحت بنجامین را دید که داره به سمتش میاد لبخند روی لبانش محو شد ،


 با خودش گفت :  چی شده ؟ 


 نگران شد و لبهایش رو به هم فشرد،


 با نگرانی چند قدمی رفت به طرف بنجامین و گفت : امتحان دادی ؟


 بنجامین با ناراحتی گفت :  آره ،

و کم کم می خواست گریه کنه ،


مری گفت : خوب چی شد ؟


بنجامین بغضشو خورد و با عصبانیت به چشمهای مری نگاه کرد و گفت : 

 مگه نگفتی اون کارو بکنم ،


مری از حرفهاش گیج شده بود تا اومد به خودش بیاد ، بنجامین یک نگاه سنگینی بهش کرد و سرش را برگرداند و رفت بالای سر درب اتاق را خواند و داخل  اتاق شد ،


مری دوزاریش افتاد که اونم قبول نشده ، 


چقدر ناراحت شد بیشتر از قبول نشدن خودش از قبول نشدن بنجامین ناراحت شد همین طور که در حال ناراحتی که بود  بعد از یک مکث کوتاه رفت داخل اتاق دنبالش ،


وارد که شد ، راهنمای کتابخانه را دید که ایستاده و هر کس که وارد میشه بهش میگه که کجا بشینه ،


مری سرک کشید که بنجامین رو پیدا کنه ، 


 فرد راهنما اومد طرفش و گفت خانم خواهش می‌کنم از این طرف و شماره میز و صندلی که باید می‌نشست را بهش داد ،


 همینطور که مری به سمت شماره میزش می‌رفت ، این طرف و آن طرف را نگاه می کرد تا بنجامین رو ببیند ،


 خیلی استرس داشت،  با خودش می‌گفت : کاش میشد با بنجامین صحبت کنم ،


 میزش را پیدا کرد و نشست ، ولی مرتب از جاش بلند میشد و به این طرف و آن طرف سرک می کشید تا بنجامین رو ببیند ، 


راهنمای کتابخانه  آمد له طرفش و گفت :  خانم لطفاً بنشینید و آرامش را حفظ کنید ،


مری گفت باشه و نشست روی صندلی ،

آنقدر شلوغ بود که نمیشد بنجامین رو پیدا کند ،


 با خودش گفت حتماً یک ساعت دیگه بازم میره برای امتحان دادن ، و خودش را آرام کرد ،


 چند دقیقه ای فقط نشسته بود ، 

که تصمیم گرفت شروع کند به گشتن و جستجو کردن در اینترنت ،


 بعد از دیدن چندین وب سایت و ویدیو ، تکیه داد به صندلی و یه کم به چشماش استراحت داد ،


همینطور که چشماشو بسته بود، با خودش گفت : 

وقت زیادی برام نمونده ، باید آخرین تلاشم رو بکنم شاید به یه جوابی رسیدم ،


چشمهاشو باز کرد و در جای جستجوی ویدیو کلید واژه‌های « کمک گرفتن» + « شفا دادن » + « قدرت داشتن» + « چرا کسی را نباید شفا داد » رو تایپ کرد ،

 نتیجه جستجوی یک سری ویدیو بود که داشت یکی یکی تیترهاشون رو می‌خوند ، که یکی از آنها نظرش رو جلب کرد ،


در تیتر نوشته شده بود: « اسرار انجیل »


 و در زیرش نوشته شده بود : 


« اگر انجیل را نخوانده اید لطفا این ویدئو را نبینید »


مری ویدیو را پخش کرد ، مردی بلند قد که ماسک پزشکی سفیدی بر صورت داشت با دوربین موبایلش داشت از یک مکان سرسبز در پایین یک تپه‌ و در وسط جمعیتی حدود هزار نفر که همه هم مثل خودش ماسک بر صورت داشتند ، فیلم می گرفت ،


 مری با خودش گفت فکر کنم ویدیو مال حدود  ۱۰  ساله پیشه که یک پاندمی آمده بود است ، 

و با دقت به ویدیو خیره شد ،


مرد بلند قد موبایلش را چرخاند و جلوی خودش گرفته و گفت : 


من به اینجا آمده‌ام چون یک استاد دانشگاه در شبکه‌های اجتماعی مجازی اعلام کرده که یکی از اسرار انجیل را کشف کرده و می‌خواهد آن را با افرادی که خواهان آن هستند در میان بگذارد ،


و قرار گذاشته که در این ساعت و در این مکان همه دور هم جمع شویم ، 

 مرد بلند قد یک نگاهی به ساعتش می کند و می گوید الان همان ساعتی است که اعلام کرده و همینطور که داشت صحبت می‌کرد بالگردی از بالای سرش رد شد و به بالای تپه فرود آمد ، 


مرد بلند قد موبایلش را چرخاند و از بالگرد فیلم‌گرفت  ، بالهای بالگرد که ساکن شد ، مردی کوتاه قد و کچل که فقط دور سرش مو داشت با ماسک پزشکی بر صورت و کیفی در دست از بالگرد پایین پرید و به طرف جمع نزدیک شد یکی دو متر بالای جمعیت ایستاد و ازدرون کیفش بلندگویی را درآورد و جلوی صورتش گرفت و به همه درود فرستاد، 

و گفت : 


من همان محققی هستم که در شبکه های مجازی قرار گذاشتم که هر کس می خواهد از یکی از اسرار انجیل باخبر شود به اینجا بیاید و با لبخند گفت انتظار تعداد بیشتری را داشتم که به اینجا بیایند ،


 و با کمی مکث ادامه داد:  اینکه چرا این اسرار را در شبکه های مجازی به اشتراک نگذاشتم ، امیدوارم که بعد از این گردهمایی جوابش را بگیرید ، 


و با خوشحالی ادامه داد میریم سر اصل مطلب ,


ولی قبل از آن باید این رو بگم : 


که من این اسرار را فقط با کسانی به اشتراک میگذارم که انجیل را خوانده باشند ، به غیر از این اگر به اشتراک بگذارم ،

 نخست :  افرادی که انجیل رو نخوانده‌اند ، اصلا حرف من را نمی فهمند ، 


و دوم اینکه به بیراهه می‌روند و گمراه میشوند ،


 پس من یک دقیقه به افرادی که انجیل را نخوانده‌اند وقت می دهم که این مکان را ترک کنند ،


 مرد بلند قد موبایلش را چرخاند روبروی خودش گرفت و گفت : 


 خوشبختانه من خوانده‌ام و بعد موبایلش را روی جمعیت گرفته به آرامی چرخاند ،


 مردم داشتن یکی یکی آنجا را ترک می کردند  و فقط حول و حوش ۳۰۰ و ۴۰۰ نفری باقی ماندند ،


یک دقیقه که تمام شد محقق بلندگو را جلوی دهانش گرفت و گفت : 


چون می خواهم این اسرار را رایگان به شما بدهم پس می خواهم بدانم که آیا شما هم از آن رایگان برای کمک به دیگران استفاده خواهید کرد یا نه ؟ 


 و ادامه داد :  به همین منظور قبل از آمدنم به اینجا ، به دهکده ای که پشت این تپه است، رفتم ، و بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم که سه بیمار در این دهکده وجود دارند و آدرس های خانه شان را گرفتم و با خودم آورده ام ، 


 و می خواهم بدانم چه کسانی از این جمعیت بعد از شنیدن اسرار انجیل برای کمک به این سه بیمار به دهکده خواهند رفت ؟ 


هم همه ای ایجاد شد و همه یکپارچه می‌گفتند : 


« می‌رویم » و « کمک می‌کنیم »


محقق گفت باشه ، پس هرکس که می‌خواهد کمک کند ، بلوتوث موبایلش را روشن کند تا آدرسها را برایش بفرستم ،


 مرد بلند قد موبایلش را پایین آورد و بلوتوث موبایلش را روشن کرد و بعد از چند ثانیه دوباره آن را بالا گرفت و شروع کرد به فیلم گرفتن ،


محقق بعد از چند مدت با صدای بلند گفت : 


 آیا همه آدرسها را گرفته اند ؟ 


 جمعیت یکپارچه گفتند : 


« بلی » ، « گرفتیم »


 و دوباره محقق بلندتر گفت : 


 آیا کسی هست که نخواهد کمک کند ؟ 

و این آدرسها را نگرفته باشد ؟

 اگر کسی هست لطفاً از جمعیت خارج شود یک دقیقه بهش وقت می‌دهم ،


 مرد بلند قد دوربین موبایل را بر روی جمعیت چرخاند ولی کسی از جمعیت خارج نشد ،


 بعد از یک دقیقه محقق گفت : 


 آخرین باریه که می پرسم ،


 آیا تمام کسانی که اینجا هستند آدرسها را گرفتند و می‌خواهند بروند و کمک کنند ؟ 


جمعیت همه با هم گفتند : 


« بلی » ، « درسته » ، « می‌رویم »


 بعد محقق نگاهی به جمعیت کرد و با جدیت هرچه تمام تر  گفت : 


« مگر عیسی رفت درب خانه کسی را بزند و بگوید آمده‌ام تا شفایت دهم » 


 چندین ثانیه سکوت بزرگی ایجاد شد ،


 و همین طور که محقق داشت به جمعیت نگاه میکرد یک نفر از درون جمعیت گفت : 


 « شاید عیسی وقت نداشت وگرنه می‌رفت »


بعد محقق رو به فرد کرد و گفت : 


« اگر عیسی وقت نداشت ، پس چرا زمانی که با جمعیتی در حال حرکت بود و جمعیت بر او ازدحام داشتند ، 

و شخصی بیمار، از پشت سر به او نزدیک شد و لباسش را لمس کرد و دردم آن شخص خوب شد ، 

وعیسی برگشت و گفت چه کسی لباس مرا لمس کرد؟  و جستجو کرد تا آن شخص را پیدا کند ، 

در صورتی که می‌توانست به راهش ادامه دهد و برود »


 بازهم سکوتی جمع را فرا گرفت ، 


و محقق رو به جمع کرد و گفت :

 من این مهم را بعد از چهار بار خواندن انجیل متوجه شدم شما هم به خواندن ادامه دهید خوشحال شدم و امیدوارم هدفم از این گردهمایی را گرفته باشید ، 


و بعد از خداحافظی سوار بالگرد شده از آنجا رفت ،


 مرد بلند قد موبایلش را چرخاند و به طرف خودش گرفت گفت : 


 بهتره برم و دوباره انجیل را بخوانم ،


 و دوربین موبایل را قطع کرد و ویدیو تمام شد ،


مری با خودش گفت : چه کلیپ جالبی ، و سریع کتاب انجیل را سرچ کرد و شروع کرد به خواندن ،


فضای آرامی در کتابخانه‌ حاکم بود ، 


چندین ردیف آن‌طرف‌تر بنجامین داشت ویدیویی را که سرچ کرده بود،  تماشا می‌کرد ،


در ویدئو زنی در مدرسه ای در حال صحبت کردن در مورد حقوق حیوانات برای تعدادی بچه بود ،


 زن که صورتش را شبیه گربه ها آرایش کرده بود و لباس گربه ای به تن داشت که شبیه لباس دلقک ها بود ،گفت : 


می‌خواهم در مورد نحوه رفتار با گربه ها یک مورد مهم دیگر اضافه کنم و آن این است که اگر مستقیم به یک بچه گربه غذا دهید او یاد می گیرد که وابسته به شما باشد و بر خلاف کودک انسان که روزی مستقل میشود بچه گربه ها این استقلال را به سختی یاد می‌گیرند و شاید برای همیشه در جهنم آسیب‌پذیری و ضعف باقی بمانند (۱)


 و ادامه داد که حتی در کلینیک های دامپزشکی که گربه ها را برای درمان نگهداری می‌کنند ، تا زمانی که خوب شوند و درمان شوند ، برای غذا دادن به گربه ها مستقیماً غذا را جلوی آنها نمی گذارند ، بلکه در جایی می گذارند تا گربه ها با بو کشیدن ، خودشان غذا را پیدا کنند و حتی تماس چشمی هم با گربه‌ها برقرار نمی‌کنند ، تا گربه ها وابسته نشوند، 


و بعد بنجامین به صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت ،


کتابخانه خالی شده بود و فقط یکی دو نفر بیشتر باقی نمانده بودند، 


 آن طرف مری با خوشحالی داشت از درب کتابخانه خارج می‌شد ، دل توی دلش نبود انگار به جواب سوال دست پیدا کرده بود ، 


تند تند داشت قدم برمی‌داشت که به سالن امتحان رسید، با راهنما که آنجا ایستاده بود صحبت کرد و راهنما اجازه ورود بهش داد و سریع رفت و وارد اتاق امتحان شد ،


 نشست روی صندلی ، و مانیتور روشن شد و بعد از خوش آمدگویی و احراز هویت شمارش معکوس آغاز شد بعد از اتمام شمارش معکوس همان سوال روی مانیتور به نمایش در آمد ،


 سوال : « اگر شما قدرتی داشتید که می‌توانستید همه بیماران را شفا دهید ، آیا از همینجا همه بیماران را شفا می دادید ؟ »


 گزینه اول : بله


 گزینه دوم : خیر 


گزینه سوم : موارد بیشتر


 گزینه چهارم : توضیح کلامی 


مری با اعتماد به نفس و باخوشحالی گزینه چهارم را انتخاب کرد ،


  میکروفونی روی مانیتور نشان داده شد ،


و مری با هیجان شروع کرد به توضیح دادن.


 در این ضمن در اتاق بغل بنجامین هم وارد اتاقش شده بود و احراز هویت شده بود و شمارش معکوس به راه افتاده بود ، 


همین که تمام شد روی مانیتور همان سوال نشان داده شد ،

 سوال : « اگر شما مقداری غذای اضافی داشته باشید ، و در فاصله چند متری از شما گربه ای دارد به دنبال غذا میگردد ، آیا به طرف گربه می روید و به او غذا بدهید ؟ »


 گزینه اول : بلی 


گزینه دوم : خیر 


گزینه سوم : موارد بیشتر


 گزینه چهارم : توضیح کلامی


 بنجامین با دقت و به آرامی گزینه سوم را می‌زند ،


 مانیتور گزینه های بعدی را نشان می دهد : 


 گزینه چهارم : « بلی غذا را در جایی نزدیک به گربه میریزم تا گربه خودش غذا را پیدا کند و می ایستم تا غذایش را بخورد » 


 گزینه پنجم : « بلی غذا را در جایی نزدیک به گربه میریزم تا گربه خودش غذا را پیدا کند و اصلاً تماس چشمی با گربه برقرار نمی‌کنم »


 بنجامین با خوشحالی گزینه پنجم را انتخاب می‌کند ،


 مانیتور پس از چند لحظه متن شادباشی را نشان می‌دهد و قبولی وی را شادباش می‌گوید ،


 و پیامی بعد از شادباش نمایان می‌شود : 


« برای دریافت ربات به سالن انتظارات و باجه دریافت ربات مراجعه فرمایید »


 بنجامین با خوشحالی از اتاق خارج و به سمت سالن انتظار می‌رود ، وارد سالن که می‌شود ، مری را می‌بیند که نشسته روی صندلی و رباتی در کنارش ایستاده است ،


به طرف مری میرود و با خوشحالی میگه : 


 مامان من قبول شدم ،


 مری هم با خوشحالی مضاعف او را در بغل می گیره و آفرین می گه  بنجامین یک نگاهی به ربات کنار مری می‌کند و میگه : 


مامان مال شماست ،


مری با لبخند میگه : 


آره


 و دوباره همدیگر را در بغل میگیرن،


مری اشک در چشمانش حلقه میزنه و با خودش میگه: چقدر خوشحال شدم ، بعد اشکاشو پاک میکنه و به بنجامین میگه : 


 برو به آن باجه دریافت ربات ، که اون گوشه روبرومون هست شمارتو بده و رباتت رو بگیر ، و یک نفر هم میاد بهت آموزش نحوه کار باهاش رو میده ،


 بنجامین هم میگه چشم مامان و با سرعت میره به طرف باجه ، همینطور که بنجامین رفت و داشت با راهنما صحبت میکرد ،


مری با خودش گفت : 

 : 

 چقدر بزرگ شده ، بهش افتخار میکنم ،


بازم اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به پاک کردن اشکهاش ،

همینطور که اشکهاش رو پاک میکرد و به بنجامین خیره شده بود ، امتحانی رو که داده بود ، داشت در ذهنش مرور میکرد ،


و زیر لب گفتم  « شفا دادن » ، « محقق » ، « عیسی» ، 


بعد یک آن دهنش به حالت تعجب باز ماند ،


 با کمی مکث گفت حالا برام روشن شد که چرا «عیسی با مثال با مردم سخن می‌گفت »


 و بعد حالت تعجبش تبدیل به لبخندی میشه و کنار لبش میشینه ،


با خوشحالی از اینکه به این آیه در انجیل پی برده ، 


نگاهی به  سر تا پای رباتش  کرد ،


 و همینطور که داشت با خوشحالی نگاش میکرد  ، یه دفعه از صدای موبایلش از جا پرید ، 


موبایل رو از جیبش در آورد  روی مانیتور رو نگاه کرد ، مایکل بود ،


گفت  : درود ،


 مایکل گفت :  درود و ادامه داد امتحان دادید ؟ 


مری گفت :  آره و با خوشحالی ادامه داد، هم من قبول شدم و هم بنجامین ،


 مایکل گفت : شادباش میگم ،


مری گفت  : سپاسگزارم ،


مایکل گفت  :مری سوال چی بود ؟ 


مری به لته پته افتاد  له له له ته ته ته


 مایکل گفت :  چی ؟  


مری گفت :  « چی » ، « امتحان » ، « سوال » ،


 مری دچار لکنت زبان هم شده بود ،


مایکل حرفاش رو قطع کرد و گفت چی داری میگی ؟ 


مری صداش رو صاف کرد و گفت : 


 یک دقیقه گوشی دستت باشه ،


مایکل گفت : باشه ,


مری چند لحظه فکر کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت : 


مایکل

 

مایکل گفت : بله


گفت : اگر سوال رو بهت بگم ، بهت ظلم کردم ،


بگذار سوال را در قالب یک داستان بهت بگم تا خودت بهش پی ببری .  



  پایان





(۱) _ مقاله ای در اینترنت در مورد گربه ها بود که متاسفانه منبعش را پیدا نکردم ، ولی در اسرع وقت که پیدا کردم ، اطلاع رسانی میکنم .


Email : simorgh2580@gmail.com